عابر...

داستان ها دارم از دیارآن که در آن سفر کردم و رفتم بی تو

 

از دیارآن که گذر کردم و رفتم بی تو

 

 با تو رفتم تنها ... تنها ...

 

وصبوری مرا کوه تحسین می کرد...

نظرات 4 + ارسال نظر
ریما سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 21:23

نوشته هاتون خیلی زیبا هستش
فضایی رو که هم ساختید باآهنگش خیلی مچه
مجموعا کارتون عالیه ادامه بدید

و صبوری مرا کوه تحسین میکرد...

خیلی عالی بود

مریم سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 21:47 http://bito-hargez.blogsky.com/

سلام
وبلاگ زیبایی داری
موفق باشی
به منهم سری بزن خوشحال میشم

بی نام سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 22:15

از یه تنها از روایت دلتنگی:

میرسد روزی که فریاد وفا را سر کنی
میرسد روزی که احساس مرا باور کنی
میرسد روزی که نادم باشی از رفتار خود
خاطرات رفته ام را مو به مو از بر کنی
میرسد روزی که تنها ماند از من یادگار
نامه های کهنه ای را که به اشکت تر کنی
میرسد روزی که در صحرای خشک بی کسی
بوته های وحشی گل را زغم پرپر کنی
میرسد روزی که صبرت سر شود در پای من
آن زمان احساس امروز مرا باور کنی.....

مریم سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 22:25

وقتی از مادر متولد شدم صدایی در گوشم طنین انداخت

که بعد از این با تو خواهم بود

به او گفتم کیستی...؟ گفت:غم

فکر کردم غم عروسکی خواهد بود که بعد ها با او بازی خواهم کرد

ولی بعد ها فهمیدم من عروسکی هستم در دست غم

شمارو لینک کردملینک نمیخواینبکنید مارو؟
شورره رو هم داریدحتی!!!

موفق باشین...


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد