آب...

 

یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن

 

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

 

آب آیینه عشق گذران است

 

 

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن

 

با تو گفتم حذر از عشق ندانم

 

سفر از پیش تو هرگز نتوانم

 

 

 

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

 

باش فردا که دلت با دگران است...         

سنگ فرش...

تلنگر میزند بر شیشه ها سر پنجه باران

  

نسیم سرد میخندد به غوغای خیابان ها


دهان کوچه پر خون میشود از مشت خمپاره  

        

فشار درد میدوزد لبانش را به دندانها


زمین گرم است از باران خون امروز 

          

زمین از اشک خون آلود خورشید سیراب است


ببین آن گوشه از بم کنده را در موج خون مادر

       

که همچون لاله از لالای نرم جوی در خواب است


 بمان مادر...

 

 بمان مادر...

 

بمان در خانه خاموش خود مادر

 

 که باران بلا می باردت از آسمان بر سر


در ماتم سرای خویش را بر هیچ کس مگشا

 

که مهمانی بغیر از مرگ را بر در نخواهی دید


زمین گرم است از باران بی پایان خون امروز


ولی دل های خونین جامگان در سینه ها سرد است


مبند امروز چشم منتظر بر حلقه این در 

 

که قلب آهنین حلقه هم آکنده از درد است

 
نگاه خیره را از سنگ فرش کوچه ها بر دار که اکنون برق خون میتابد از آیینه خورشید

 

دوچشم منتظر را تا به کی بر آستان خانه می دوزی؟


تو دیگر سایه فرزند را بر در نخواهی دید...

 

نخواهی دید...

 

نخواهی دید...