روزی که آمدی ...

 

روزی که آمدی،

شعر نابی بودی ایستاده بر دو پا !

آفتابُ بهاربا تو آمدند!

ورق های روی میز بُر خوردند !

فنجان ِ قهوه پیش رویم،

پیش از آنکه بنوشمش،

مرا نوشید

وَ اسب های تابلوی نقاشی

چهار نعل به سوی تاختند !

روزی که آمدی ،

طوفان شُدُ پیکانی آتشین

در نقطه ای از جهان فرود آمد !

پیکانی که کودکان ، کلوچه یی عسلی اَش پنداشتند،

زنان،دسبندی از الماس

وَ مردان نِشان شبی مقدس !

تا کی

 

تا کی باید روزها را تنهایی سپری کنم ؟

تا کی باید در انتظار بمانم که بیایی ؟

تا کی باید از عطر نفس هایت دور بمانم؟

تا کی ازدلتنگیهایم با خود بگویم تا کی؟!!!

مگر تو صدای قلبم را نمیشنوی که از فرسنگها دورتر تورا میخواند

و انتظار قدمهای پاکت را میکشد  .