آسمان شهر هم غمگین است ،
اما،
باکی نیست ،
بوته ها را در زیر رگبار گریه های آسمان هم
می توان آتش زد و از آن پرید ،
گر چه دیگر هیچ شعله ی سرخی،
خریدار زردی چهره ی غمگین ما نیست .
کوزه ها آماده کردیم،
تا به رسمی که از اجدامان باقی است
،از پشت بام ها ی خانه ها
به کوچه پرتاب کنیم
شاید آبگینه ی دیرینه سال غم
بشکند یا که ترک بردارد
باز هم با صدای کاسه های خالی ما
شهر از آواز فقر پر می شود .
باز هم افسانه ی قوم بلا دیده
در فالگوش های پنهانی
تکرار می شود.
راستی
کو ؟ آن توپ مروارید ما
تا دخیل بندیم از جور زمان
آش ابو دردا را کی می پزند
تا به نذری حاجت ما گردد روا ؟
آجیل مشگل گشا را از کجا باید خرید
تا دراین جشن آخرین چهار شنبه ی سال
درد کهنه ی ما را باشد دوا؟...