روزها رفته اند
من مانده ام و تنهایی وسکوت...
صدایی که می شکند بر لحظه هایم و تکرار میکند رفتن تو را
صدایی که هر دم رفتن ثانیه ها را بر من می تازد
اینک من مانده ام و شبهای تاریک
سیاهی... سیاهی ...و هیچ
شاید گم شده ای بیش نباشم که راه تو را از خاطر م برده ام
آری من همانم
تک درخت پرتگاه
عابری گم کرده راه
حال آنچه در پشت سر مانده برایم تاریکی است و غباری بر دل مانده از راهی رفته...
چه شب ها که بر راه ماندم تا که خبری باشد از تو
آه که درد این بی خبر خفته را هیچ کس نداند
مرا گوید با مزاح دیواری که نقش تو در بر دارد
تا به کی خواهی ماند در این خواب گران
شاید این راه عابری ندارد وتو همچنان منتظری؟
گویم که با دیوار
هر ثانیه که بر من میگذرد به لحظه دیدن رویش امید وار ترم
این دقایق که میگذرد لحظه های هجران است...
هنوز هم بر سر همان راه منتظرم ولی افسوس
هنوز هم از تو خبری نیست و من همچنان منتظر و امیدوار
و دیوار صبوری مرا به سخره گرفته
ایا این راه بی عابر خواهد ماند؟....
مهربانی ام بیاموز
آنجا گه سقف گلین خانه ام را آسمان پوشانده
و چلچله ها
آواز زیستن را بال میزنند
شب دل به آوازتو دادم
که سقف نگاهم پر از طنین پنجره ای شد
در آغوش ماه پر پر میزد
چه قربتی است میان ماه و تو و پنجره
که این سان پرده ها همه رنگ اواز آسمان میگیرند
و دریا بر سر من بال میزند...
داستان ها دارم از دیارآن که در آن سفر کردم و رفتم بی تو
از دیارآن که گذر کردم و رفتم بی تو
با تو رفتم تنها ... تنها ...
وصبوری مرا کوه تحسین می کرد...
روزگاریست که سودای بتان دین من است غم این کار نشاط دل غمگین من است
دیدن روی تو را دیده جان بین باید
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلو گیر خاص و عام بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در، بقا نکرد بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت این عو عو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن تاثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت ، از کسان به شما ناکسان رسید نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
پیش از دو روز بود از آن دگر کسان بعد از دو روز ازان شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان زتحمل سپر کنیم تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی این گل زگلستان شما نیز بگذرد
آبیست ایستاده در این خانه مال و جاه این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طیع این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست هم بر پیادگان شما نیز بگذرد...
ما هم شکستهخاط و دیوانه بودهایم ما هم اسیر طرهی جانانه بودهایم
ما نیز چون نسیم سحر در حریم باغ روزی ندیم بلبل و پروانه بودهایم
ما هم به روزگار جوانی ز شور عشق عبرتفزای مردم فرزانه بودهایم
بر کام خشک ما به حقارت نظر مکن ما هم رفیق ساغر و پیمانه بودهایم
ای عاقلان! به لذت دیوانگی قسم ما نیز دلشکسته و دیوانه بودهایم...
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد کس جای در این خانه ویرانه ندارد
دل را به کف هر که نهم باز پس آرد کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
گفتم مه من از چه تو در دام نیفتی ؟ گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت کش ما نیست آن شمع که می سوزد و پروانه ندارد
دل خانه عشق است خدا یا به که گویم کآرایشی از عشق کس این خانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پای دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند کنی قصه اسکندر و دارا ب ده روزه عمر این همه افسانه ندارد...
آئینه امید مرا بر سنگ؟
در عطر بوسه های گناه آلود
رؤیای آتشین ترا دیدم
همراه با نوای غمی شیرین
در معبد سکوت تو رقصیدم اما ...
دریغ و درد که جز حسرت هرگز نبوده باده به جام من
افسوس ...
ای امید خزان دیده کو تاج پر شکوفه نام من؟
از من جز این دو دیده اشگ آلود آخر بگو ...
چه مانده که بستانی؟ ای شعر ...
ای الهه خون آشام دیگر بس است ...
این همه قربانی...
سر برده در گریبان...
بی خود تر از همیشه...
ای تکیه داده بر من ای سر سپرده بانو
حیف ...
حیف بر نهایتی که با من برابر کردی...
دلم که بهانه ات را می گیرد
به خواب میروم تا رویای تو را ببینم ....
اما در رویا دیدنت هم دلم را می لرزاند بیدار که می شوم
آرزوی خوابیدن دارم و هر گاه رویای تو نباشد کابوس بی تو بودن رهایم نمی سازد
ای کاش کابوس جدائی ات به انتها برسد ....
همه میدانند ...
همه میدانند
که من و تو از آن روزنه ی سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه میترسند
همه میترسند ، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم ...
آن چه از هجران تو بر جان ناشادم رسید
از گناه اولین بر حضرت آدم رسید
گوشهگیری کردم از آوازهای رنگرنگ
زخمهها بر ساز دل از دست بیدادم رسید
قصه شیرین عشقم رفت از خاطر ولی
کوهی از اندوه و ناکامی به فرهادم رسید
مثل شمعی محتضر آماج تاریکی شدم
تیر آخر بر جگر از چلة بادم رسید
شب خرابم کرد اما چشمهای روشنت
باردیگر هم به داد ظلمتآبادم رسید
سرخوشم با این همه زیرا که میراث جنون
نسل اندر نسل از آباء و اجدادم رسیدم
هیچ کس داد من از فریاد جانفرسا نداد
عاقبت خاموشی مطلق به فریادم رسید...