فراموش کن...


همه ی چشمها به راه توست...

بی تاب بخشش تو...

همه دل ها بی قرار..

نه فقط به کوه و دشت و صخرا...

ببار به دل های فراموش شده...

به ذهن های پر تشویش...

به روح های خط خطی...

ببار به آتش انتظار...

به خلوت تنهایی...

ببار که تو همیشه سرود نجاتی...

بگزار تا همه خودشان باشند...

بگذار تا پاییز بی رنگ باشد...

آسمان پر از ابر...

بگذار ابر ها پر از باران باشند...

و باران پر از ابر باشد....

برای تو...




 
اکنون و اینجا بی تووبی ما دلم برای عشق گرفته است...

 دلم برای از تو نوشتن تنگ است

 وقتی که منبر خون از تو سرودن را تکفیر می کند 


 تکرارشبنم و ابریشم ِ زلال نام ِ توبرمن فریضه ای است

 
 دلم برای عشق گرفته است ، دلتنگی ِ عزیز



 بریده باد زبانم اگر که از تو نگوید ، بریده باد


 زلال بانو دلم برای سادگی ات شورمی زند


 اگرچه به گاه نبرددرمیدان ازرفاقت ابریشم وتونوشتن

جرم است

 اما گناهی چندان بزرگ را سینه گشاده ام،


 زلال بانو آمدنت را دل دل می زنم در ایوان زخم و حادثه


 دوباره دلم گرفته است از تو گفتن را


 دلم برای عشق گرفته است


 برای تو ای دلتنگی عزیز...

فرق من و تو.....




فرق است میان انکه یارش در بر استو انکه چشم انتظارش بر در......


اگر هوای ابری را دوست نداری


اگر در انتظار بارش بارانی


 این را بدان که


     با بارش باران ابر تمام خواهد شد


                                 خواهد مرد ....


              حتی ابر نیز دوست دارد قدری بیشتر باشد


                                                              بماند ....

                                                                  زندگی کند ......



قفسی بی تو...



همه ی گناه من


همه ی تقصبرم


همه نفرین به جان خریدنم


گذشتن از خاطره بود


پشت پا زدن به شب بی ستاره بود


من به تاریکی فردا


به هر شادی بی معنا


به آن صبح د میده از فریاد


نه گفتم


وبه آرزوی مردم تکیده از غم


خندیدم


من طلوع شمس عشق را


به بهای ضجه های بی شمار


خریدم...

نگاه...


عزیزی وقتی نیست آسمان آبی نیست

شب ها برای ماه هیچ جای خالی نیست

تار های ذل من از سکوت انتطار خالی نیست

درد تو بمان زود نرو در روزها جاری نیست

بستن چشمهایم به خاطره این همه بی خوابی نیست

زنذان وجودم از پستی خالی نیست

به زندان زنذگی می گویید

اما بدانید زندگی هم زندان زیبایی نیست

دوستی ها در این زندان هیچ کدام

برای یک مدت طولانی نیست

آرزوی من به تو رسیدن بود

اما این یک آرزوی بارانی نیست

اگر یک لیلا در دل باشد

به خدا قسم هیچ نیستی باقی نیست...

خواب...



تو در را در خواب دیده بودم...

بی اینکه

روزی

سالی

هزاره ای بوده باشی

گیسو پریشان در باد های سرد و پاییزی شمال.

اما

مرا در بیداری با تو می بینند!

پس

کجایی که دیده نمی شوی؟...

نازنین....

در زندگی

درد هایی هست که نمیتوانی برای کسی

 تا آخرین دم باز گو کنی

 نازنین........

در یاد بود توپ مروارید...


آسمان شهر هم غمگین است ،


اما،


باکی نیست ،


بوته ها را در زیر رگبار گریه های آسمان هم


می توان آتش زد و از آن پرید ،


گر چه دیگر هیچ شعله ی سرخی،


خریدار زردی چهره ی غمگین ما نیست .


کوزه ها آماده کردیم،


تا به رسمی که از اجدامان باقی است


،از پشت بام ها ی خانه ها


به کوچه پرتاب کنیم


شاید آبگینه ی دیرینه سال غم


بشکند یا که ترک بردارد


باز هم با صدای کاسه های خالی ما


شهر از آواز فقر پر می شود .


باز هم افسانه ی قوم بلا دیده


در فالگوش های پنهانی


تکرار می شود.


راستی


کو ؟ آن توپ مروارید ما


تا دخیل بندیم از جور زمان


آش ابو دردا را کی می پزند


تا به نذری حاجت ما گردد روا ؟


آجیل مشگل گشا را از کجا باید خرید


تا دراین جشن آخرین چهار شنبه ی سال


درد کهنه ی ما را باشد دوا؟...


پرواز...




پرواز میدهم خیال را


تا هر کجا پروازم کشد ،


میروم تا رنگ آسمانم را بیابم


تابش خورشید را


بر تن آرزو هایم بتابم


من چه میدانم


این نا کجا آباد


یا خراب آباد


هر کجا هست


میروم بعد از این


سر درآن آسوده گذارم


سهم من از زندگی


این بودن بیهودگی نیست


سهم ما از بودن ما


حسرت بی انتها نیست


سهم ما از مخلوق بودن


ضجه و آه و فغان نیست


بر مزار آرزو ها گریستن


با دوچشم خونبار نیست


کفر میگویم گر چه بر دارم کشند


سهم ما هرگز جدا از حق خدا نیست...