-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 مردادماه سال 1386 20:44
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 فروردینماه سال 1386 23:18
-
روزی که آمدی ...
سهشنبه 14 آذرماه سال 1385 01:41
روزی که آمدی، شعر نابی بودی ایستاده بر دو پا ! آفتابُ بهاربا تو آمدند! ورق های روی میز بُر خوردند ! فنجان ِ قهوه پیش رویم، پیش از آنکه بنوشمش، مرا نوشید وَ اسب های تابلوی نقاشی چهار نعل به سوی تاختند ! روزی که آمدی ، طوفان شُدُ پیکانی آتشین در نقطه ای از جهان فرود آمد ! پیکانی که کودکان ، کلوچه یی عسلی اَش پنداشتند،...
-
تا کی
پنجشنبه 9 آذرماه سال 1385 14:07
تا کی باید روزها را تنهایی سپری کنم ؟ تا کی باید در انتظار بمانم که بیایی ؟ تا کی باید از عطر نفس هایت دور بمانم؟ تا کی ازدلتنگیهایم با خود بگویم تا کی؟!!! مگر تو صدای قلبم را نمیشنوی که از فرسنگها دورتر تورا میخواند و انتظار قدمهای پاکت را میکشد .
-
تاس...
سهشنبه 9 آبانماه سال 1385 19:03
آســــــمان تخته و انجم بودش مهره نرد کعبـتینش مه و خورشـید، فلک نراد است با چنین تخته و آن انجم واین کهنه حریف چشــم بردت نبود سعی تو بی بنیاد است شرط در آمد کار است نه در دانستن کار تاس گــــر نیک نشیند همه کس نراد است... نرد، فلسفه زندگی است عرصه ای که در آن دوازده مهره سفید (12 ساعت روز) و دوازده مهره سیاه (12...
-
تنهایی
دوشنبه 24 مهرماه سال 1385 03:47
آدم اینجا تنهاست و در این تنهایی سایه نارونی تا ابدیت پیداست
-
بغض پاییزی...
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1385 18:08
دل من ، مثل یه پائیز تو نگاهت خونه داره ... تو برام،الفت عشقی اگه آسمون بذاره پر خورشید می شه با تو خالیه ، خسته ی شبها ماهیه مونده رو خاکم تویی دریا ، تو رو می خوام من غروب شوره زارم تو طراوت طلوعی آخرین هق هق بارون تو قشنگ ترین شروعی َُتویی از هوار شبنم من از هوار عشقم بی تو گم میشه دوباره لحظه های سرنوشتم پر...
-
تاریکی...
شنبه 8 مهرماه سال 1385 01:24
من از نهایت شب حرف میزنم من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف میزنم اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاو و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم...
-
آب...
چهارشنبه 29 شهریورماه سال 1385 00:22
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر کن لحظه ای چند بر این آب نظر کن آب آیینه عشق گذران است تا فراموش کنی ، چندی از این شهر سفر کن با تو گفتم حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است باش فردا که دلت با دگران است...
-
سنگ فرش...
یکشنبه 12 شهریورماه سال 1385 20:27
تلنگر میزند بر شیشه ها سر پنجه باران نسیم سرد میخندد به غوغای خیابان ها دهان کوچه پر خون میشود از مشت خمپاره فشار درد میدوزد لبانش را به دندانها زمین گرم است از باران خون امروز زمین از اشک خون آلود خورشید سیراب است ببین آن گوشه از بم کنده را در موج خون مادر که همچون لاله از لالای نرم جوی در خواب است بمان مادر... بمان...
-
روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد...
سهشنبه 31 مردادماه سال 1385 22:41
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت روزی که کمترین سرود بوسه است و هر انسان برای هر انسان برادری است و من آن روز را انتظار می کشم حتی روزی که دیگر نباشم ...
-
کوچ...
جمعه 27 مردادماه سال 1385 21:29
می روم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه خویش باخود می برم از شهر شما دل شوریده ودیوانه خویش می برم تا که در آن نقطه دور شستشویش دهم از رنگ گناه شستشویش دهم از لکه عشق زین همه خواهش بیجا و تباه می برم تا ز تو دورش سازم ز تو ای جلوه امید محال می برم زنده به گورش سازم تا از این پس نکند یاد وصال...
-
بازجوئی...
جمعه 13 مردادماه سال 1385 16:55
چیزی بگو اسم: ... من مرگ را ... اینک موج ِ سنگینگذر ِ زمان است که در من میگذرد. اینک موج ِ سنگینگذر ِ زمان است که چون جوبار ِ آهن در من میگذرد. اینک موج ِ سنگینگذر ِ زمان است که چونان دریائی از پولاد و سنگ در من میگذرد... احمد شاملو
-
بنده پیر زمان...
چهارشنبه 28 تیرماه سال 1385 21:43
در دو روزه عمر کوته سخت جانی کردم با همه نا مهر بانان مهربانی کرم هم دلی هم آشیانی هم زبانی کردم... بعد از این بر چرخ بازیگر امیدم نیست، نیست آن سرانجامی که بخشاید نویدم نیست، نیست هدیه از ایام جز موی سپیدم نیست نیست... من نه هرگز "شکوه" ای از روزگاران کرده ام نه شکایت از دو رنگی های یاران کرده ام گرچه شکوه بر زبانم...
-
روزگار ما...
چهارشنبه 28 تیرماه سال 1385 21:42
با شما آینده گانم ای جهان سازان خوشنود ای برابر های فردا قرن ما قرنی چنین بود قرن زندان قرن میله... قرن اعدام حقیقت ... قرن تن دادن به" دار" و قرن کشتار شهامت قرن استعمار خاک و قرن استسمار انسان قرن تن دادن به دارو دل بریدن از "دیاران" قرن دلالان خون و قرن هم خانه فروشان قرن زحاکان پیر و سلطه افعی به دوشان...
-
گم شده...
پنجشنبه 8 تیرماه سال 1385 21:00
روزها رفته اند من مانده ام و تنهایی و سکوت... صدایی که می شکند بر لحظه هایم و تکرار میکند رفتن تو را صدایی که هر دم رفتن ثانیه ها را بر من می تازد اینک من مانده ام و شبهای تاریک سیاهی... سیاهی ...و هیچ شاید گم شده ای بیش نباشم که راه تو را از خاطر م برده ام آری من همانم تک درخت پرتگاه عابری گم کرده راه حال آنچه در پشت...
-
انتظار...
سهشنبه 6 تیرماه سال 1385 22:00
چه شب ها که بر راه ماندم تا که خبری باشد از تو آه که درد این بی خبر خفته را هیچ کس نداند مرا گوید با مزاح دیواری که نقش تو در بر دارد تا به کی خواهی ماند در این خواب گران شاید این راه عابری ندارد وتو همچنان منتظری؟ گویم که با دیوار هر ثانیه که بر من میگذرد به لحظه دیدن رویش امید وار ترم این دقایق که میگذرد لحظه های...
-
ماه و تو وپنجره...
جمعه 12 خردادماه سال 1385 13:30
مهربانی ام بیاموز آنجا گه سقف گلین خانه ام را آسمان پوشانده و چلچله ها آواز زیستن را بال میزنند شب دل به آوازتو دادم که سقف نگاهم پر از طنین پنجره ای شد در آغوش ماه پر پر میزد چه قربتی است میان ماه و تو و پنجره که این سان پرده ها همه رنگ اواز آسمان میگیرند و دریا بر سر من بال میزند...
-
عابر...
جمعه 12 خردادماه سال 1385 00:06
داستان ها دارم از دیارآن که در آن سفر کردم و رفتم بی تو از دیارآن که گذر کردم و رفتم بی تو با تو رفتم تنها ... تنها ... وصبوری مرا کوه تحسین می کرد...
-
بت...
پنجشنبه 11 خردادماه سال 1385 23:02
روزگاریست که سودای بتان دین من است غم این کار نشاط دل غمگین من است دیدن روی تو را دیده جان بین باید وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است یار من باش که زیب فلک و زینت دهر از مه روی تو و اشک چو پروین من است تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است...
-
معشوق...
جمعه 25 فروردینماه سال 1385 05:50
ما جرای من و معشوق مرا پایان نیست هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام...
-
روزگار...
شنبه 6 اسفندماه سال 1384 23:09
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد هم رونق زمان شما نیز بگذرد وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب بر دولت آشیان شما نیز بگذرد باد خزان نکبت ایام ناگهان بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد آب اجل که هست گلو گیر خاص و عام بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز این تیزی سنان شما نیز بگذرد چون داد عادلان به جهان...
-
هرکه او دور ماند از اصل خویش...
جمعه 7 بهمنماه سال 1384 19:32
حاجیان رخت چو از مکه برند مدتی در عقب سر نگرند تا به جایی که حرم در نظر است چشم حجاج به دنبال سر است من هم از کوی تو گر بستم بال باز با کوی تو دارم سر و کار چشم دل سوی تو دارم شب و روز چشم بر کوی تو دارم شب وروز تو صنم قبله آمال منی چون کنم صرف نظر مال منی روی رخشنده تو قبله ماست مردم دیده ما قبله نماست...
-
مارا به حقارت نظر مکن...
یکشنبه 25 دیماه سال 1384 23:11
ما هم شکستهخاط و دیوانه بودهایم ما هم اسیر طرهی جانانه بودهایم ما نیز چون نسیم سحر در حریم باغ روزی ندیم بلبل و پروانه بودهایم ما هم به روزگار جوانی ز شور عشق عبرتفزای مردم فرزانه بودهایم بر کام خشک ما به حقارت نظر مکن ما هم رفیق ساغر و پیمانه بودهایم ای عاقلان! به لذت دیوانگی قسم ما نیز دلشکسته و دیوانه...
-
افسانه...
یکشنبه 25 دیماه سال 1384 22:53
در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد کس جای در این خانه ویرانه ندارد دل را به کف هر که نهم باز پس آرد کس تاب نگهداری دیوانه ندارد گفتم مه من از چه تو در دام نیفتی ؟ گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد در بزم جهان جز دل حسرت کش ما نیست آن شمع که می سوزد و پروانه ندارد دل خانه عشق است خدا یا به که گویم کآرایشی از عشق کس این خانه...
-
تصویر سنگ...
یکشنبه 18 دیماه سال 1384 00:07
آئینه امید مرا بر سنگ؟ در عطر بوسه های گناه آلود رؤیای آتشین ترا دیدم همراه با نوای غمی شیرین در معبد سکوت تو رقصیدم اما ... دریغ و درد که جز حسرت هرگز نبوده باده به جام من افسوس ... ای امید خزان دیده کو تاج پر شکوفه نام من؟ از من جز این دو دیده اشگ آلود آخر بگو ... چه مانده که بستانی؟ ای شعر ... ای الهه خون آشام دیگر...
-
این آخرین شعر...
چهارشنبه 14 دیماه سال 1384 23:00
سر برده در گریبان... بی خود تر از همیشه... ای تکیه داده بر من ای سر سپرده بانو حیف ... حیف بر نهایتی که با من برابر کردی...
-
بهانه تو...
چهارشنبه 14 دیماه سال 1384 21:48
دلم که بهانه ات را می گیرد به خواب میروم تا رویای تو را ببینم .... اما در رویا دیدنت هم دلم را می لرزاند بیدار که می شوم آرزوی خوابیدن دارم و هر گاه رویای تو نباشد کابوس بی تو بودن رهایم نمی سازد ای کاش کابوس جدائی ات به انتها برسد ....
-
لعنت بر شنبه ها...
چهارشنبه 14 دیماه سال 1384 15:53
همه میدانند ... همه میدانند که من و تو از آن روزنه ی سرد عبوس باغ را دیدیم و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست سیب را چیدیم همه میترسند همه میترسند ، اما من و تو به چراغ و آب و آینه پیوستیم و نترسیدیم ...
-
هجران...
یکشنبه 11 دیماه سال 1384 22:31
آن چه از هجران تو بر جان ناشادم رسید از گناه اولین بر حضرت آدم رسید گوشهگیری کردم از آوازهای رنگرنگ زخمهها بر ساز دل از دست بیدادم رسید قصه شیرین عشقم رفت از خاطر ولی کوهی از اندوه و ناکامی به فرهادم رسید مثل شمعی محتضر آماج تاریکی شدم تیر آخر بر جگر از چلة بادم رسید شب خرابم کرد اما چشمهای روشنت باردیگر هم به داد...