آن روزها...

 


آن روزها رفتند


آن روزهای خوب


آن روزهای سالم سرشار


آن آسمان های پر از پولک


آن شاخساران پر از گیلاس


آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر


آن بام های بادبادکهای بازیگوش

 
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها


ان روزها رفتند


آن روزهایی کز شکاف پلکهای من


آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید


چشمم به روی هرچه می لغزید


آنرا چو شیر تازه مینوشید


گویی میان مردمکهایم


خرگوش نا آرام شادی بود


هر صبحدم با آفتاب پیر


به دشتهای ناشناس جستجو میرفت


شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت



آن روزها رفتند


آن روزهای برفی خاموش


کز پشت شیشه ، در اتاق گرم ،


هر دم به بیرون ، خیره میگشتم


پاکیزه برف من ، چو کرکی نرم ،


آرام میبارید...



بر نردبام کهنه ی چوبی


بر رشته ی سست طناب رخت


بر گیسوان کاجهای پیر


و فکر می کردم به فردا ، آه


فردا –


حجم سفید لیز ...


با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز میشد


و با ظهور سایه مغشوش او، در چارچوب در


- که ناگهان خود را رها می کرد در احساس سرد نور –


و طرح سرگردان پرواز کبوترها


در جامهای رنگی شیشه


 فردا ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد