ماه و تو وپنجره...

 

مهربانی ام بیاموز

آنجا گه سقف گلین خانه ام را آسمان پوشانده

و چلچله ها

آواز زیستن را بال میزنند

شب دل به آوازتو دادم

که سقف نگاهم پر از طنین پنجره ای شد

در آغوش ماه پر پر میزد

چه قربتی است میان ماه و تو و پنجره

که این سان پرده ها همه رنگ اواز آسمان میگیرند

و دریا بر سر من بال میزند...

 

عابر...

داستان ها دارم از دیارآن که در آن سفر کردم و رفتم بی تو

 

از دیارآن که گذر کردم و رفتم بی تو

 

 با تو رفتم تنها ... تنها ...

 

وصبوری مرا کوه تحسین می کرد...

بت...

روزگاریست که سودای بتان دین من است      غم این کار نشاط دل غمگین من است

دیدن روی تو را دیده جان بین باید                 وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است

یار من باش که زیب فلک و زینت دهر            از مه روی تو و اشک چو پروین من است

تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد          خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است...