آن روزها...

 


آن روزها رفتند


آن روزهای خوب


آن روزهای سالم سرشار


آن آسمان های پر از پولک


آن شاخساران پر از گیلاس


آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر


آن بام های بادبادکهای بازیگوش

 
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها


ان روزها رفتند


آن روزهایی کز شکاف پلکهای من


آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید


چشمم به روی هرچه می لغزید


آنرا چو شیر تازه مینوشید


گویی میان مردمکهایم


خرگوش نا آرام شادی بود


هر صبحدم با آفتاب پیر


به دشتهای ناشناس جستجو میرفت


شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت



آن روزها رفتند


آن روزهای برفی خاموش


کز پشت شیشه ، در اتاق گرم ،


هر دم به بیرون ، خیره میگشتم


پاکیزه برف من ، چو کرکی نرم ،


آرام میبارید...



بر نردبام کهنه ی چوبی


بر رشته ی سست طناب رخت


بر گیسوان کاجهای پیر


و فکر می کردم به فردا ، آه


فردا –


حجم سفید لیز ...


با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز میشد


و با ظهور سایه مغشوش او، در چارچوب در


- که ناگهان خود را رها می کرد در احساس سرد نور –


و طرح سرگردان پرواز کبوترها


در جامهای رنگی شیشه


 فردا ...

سالهاست که مرده ام...

                                     

   

 

رفیق و همدم در این دیار

 ز بخت بد کیمیا شده...

نمی تپد قلب عاشقان که خون دل

که خون دل

بی بها شده ...

 

 

      

شب سرد...



از خانه که می آیی.....

دستمالی سفید....

پاکتی سیگار.....

گزینه شعر فروغ.....

وتحملی طولانی بیاور....

احتمال گریستن من بسیار است......

آن شب من...



وعده داده ام امشب

به آیینه....

 به ماه....

 به خود......


بوسه و تصویر تو را.....

هیچ...




سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت


سرها در گریبان است


کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

 
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند


که ره تاریک و لغزان است


وگر دست محبت سوی کسی یازی


 به اکراه آورد دست از بغل بیرون


 که سرما سخت سوزان است


نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک

 
 چو دیدار ایستد در پیش چشمانت

 
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم


ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟


 مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین


هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی


دمت گرم و سرت خوش باد


سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای


منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم


منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور


 منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور


نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم


بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم


حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون

موج می لرزد


 تگرگی نیست ، مرگی نیست


صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است


من امشب آمدستم وام بگزارم


 حسابت را کنار جام بگذارم


چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟


فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه

نیست ...


حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد

زمستان است


و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده


به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است


حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان

است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت


هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان

 
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین


درختان اسکلتهای بلور آجین


زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه

 
غبار آلوده مهر و ماه


زمستان است ...

عبور...

 آه...

 سهم من اینست


سهم من اینست


سهم من ،


آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد


سهم من پایین رفتن از یک پله متروک است


و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن


سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست


و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید


دستهایت را


دوست دارم ...

 

 

سکوت...





حرف تازه ای به خاطرم نمی رسد

ورنه با تو حرف می زدم

من هنوز زنده ام

آفتاب پشت ابر مانده ام

من در این سکوت

بارها برایتان

شعر گفته ام ـشعر خوانده ام

من خیال نیستم

هستم وهنوز

معتقد به واژه زوال نیستم

حرف تازه ای به خاطرم نمی رسد

ورنه ـ لال نیستم...

فراموش کن...


همه ی چشمها به راه توست...

بی تاب بخشش تو...

همه دل ها بی قرار..

نه فقط به کوه و دشت و صخرا...

ببار به دل های فراموش شده...

به ذهن های پر تشویش...

به روح های خط خطی...

ببار به آتش انتظار...

به خلوت تنهایی...

ببار که تو همیشه سرود نجاتی...

بگزار تا همه خودشان باشند...

بگذار تا پاییز بی رنگ باشد...

آسمان پر از ابر...

بگذار ابر ها پر از باران باشند...

و باران پر از ابر باشد....

برای تو...




 
اکنون و اینجا بی تووبی ما دلم برای عشق گرفته است...

 دلم برای از تو نوشتن تنگ است

 وقتی که منبر خون از تو سرودن را تکفیر می کند 


 تکرارشبنم و ابریشم ِ زلال نام ِ توبرمن فریضه ای است

 
 دلم برای عشق گرفته است ، دلتنگی ِ عزیز



 بریده باد زبانم اگر که از تو نگوید ، بریده باد


 زلال بانو دلم برای سادگی ات شورمی زند


 اگرچه به گاه نبرددرمیدان ازرفاقت ابریشم وتونوشتن

جرم است

 اما گناهی چندان بزرگ را سینه گشاده ام،


 زلال بانو آمدنت را دل دل می زنم در ایوان زخم و حادثه


 دوباره دلم گرفته است از تو گفتن را


 دلم برای عشق گرفته است


 برای تو ای دلتنگی عزیز...

فرق من و تو.....




فرق است میان انکه یارش در بر استو انکه چشم انتظارش بر در......


اگر هوای ابری را دوست نداری


اگر در انتظار بارش بارانی


 این را بدان که


     با بارش باران ابر تمام خواهد شد


                                 خواهد مرد ....


              حتی ابر نیز دوست دارد قدری بیشتر باشد


                                                              بماند ....

                                                                  زندگی کند ......



قفسی بی تو...



همه ی گناه من


همه ی تقصبرم


همه نفرین به جان خریدنم


گذشتن از خاطره بود


پشت پا زدن به شب بی ستاره بود


من به تاریکی فردا


به هر شادی بی معنا


به آن صبح د میده از فریاد


نه گفتم


وبه آرزوی مردم تکیده از غم


خندیدم


من طلوع شمس عشق را


به بهای ضجه های بی شمار


خریدم...

نگاه...


عزیزی وقتی نیست آسمان آبی نیست

شب ها برای ماه هیچ جای خالی نیست

تار های ذل من از سکوت انتطار خالی نیست

درد تو بمان زود نرو در روزها جاری نیست

بستن چشمهایم به خاطره این همه بی خوابی نیست

زنذان وجودم از پستی خالی نیست

به زندان زنذگی می گویید

اما بدانید زندگی هم زندان زیبایی نیست

دوستی ها در این زندان هیچ کدام

برای یک مدت طولانی نیست

آرزوی من به تو رسیدن بود

اما این یک آرزوی بارانی نیست

اگر یک لیلا در دل باشد

به خدا قسم هیچ نیستی باقی نیست...

خواب...



تو در را در خواب دیده بودم...

بی اینکه

روزی

سالی

هزاره ای بوده باشی

گیسو پریشان در باد های سرد و پاییزی شمال.

اما

مرا در بیداری با تو می بینند!

پس

کجایی که دیده نمی شوی؟...

نازنین....

در زندگی

درد هایی هست که نمیتوانی برای کسی

 تا آخرین دم باز گو کنی

 نازنین........

در یاد بود توپ مروارید...


آسمان شهر هم غمگین است ،


اما،


باکی نیست ،


بوته ها را در زیر رگبار گریه های آسمان هم


می توان آتش زد و از آن پرید ،


گر چه دیگر هیچ شعله ی سرخی،


خریدار زردی چهره ی غمگین ما نیست .


کوزه ها آماده کردیم،


تا به رسمی که از اجدامان باقی است


،از پشت بام ها ی خانه ها


به کوچه پرتاب کنیم


شاید آبگینه ی دیرینه سال غم


بشکند یا که ترک بردارد


باز هم با صدای کاسه های خالی ما


شهر از آواز فقر پر می شود .


باز هم افسانه ی قوم بلا دیده


در فالگوش های پنهانی


تکرار می شود.


راستی


کو ؟ آن توپ مروارید ما


تا دخیل بندیم از جور زمان


آش ابو دردا را کی می پزند


تا به نذری حاجت ما گردد روا ؟


آجیل مشگل گشا را از کجا باید خرید


تا دراین جشن آخرین چهار شنبه ی سال


درد کهنه ی ما را باشد دوا؟...